قسمت آخر
اما یک مرتـبه دید یک مرد خوب دارد مـی آید . آن آقـا ،امام زمــان بودند . اما بابا علی محمد آقا را نشناخت امام زمان به بابا علی محمد گفتند : "من سماور را برایت درسـت می کنم . " بابا علی محمد قبول کرد و سماور را همان جا پیـش آقاگذاشت و رفـت تا از کــاروان پول بیاورد و برای درست کردن ســماور به آقا مـزد بدهــد .
وقتی بگشت دید آقا سماور را درست کرده اند و پیش مردم روسـتا گذاشته اند و خودشان رفته اند بابا علی محــمد خـیلی خوشحال شد و سمــاور را برداشــت و به کاروان آمد و زود آب در آن ریخت .
وقتی صدای قل قل ســماور را شنید چای در قوری گذاشـت و روی آن آب ریخـت و بالای سمــاور گــذاشت . بعد هم وقتی چــای خوب دم کشید . برای همه چای ریخت تا خستـگی سفر از تـن آنها بیرون بیـایــد .