سماورم قل قل کن(1)
یکی بود یکی نبود ، غیر از خدای هیچ کس نبود . در زمانهای گذشـته . پیر مرد خوبــی زندگی مـی کرد . این پیـر مرد بابا علـی محـمد بود.
بابا علی محمد هیچ وقت دوسـت نداشت کسی را از خودش ناراحت کند .
یک روز او مـی خواسـت به خانه خـدا برود. برای همیـن سراغ
"حاج عبدالله خان ! اگر خواستی کسی را با خودت به مکه ببری ." مـن هـم با خـودت به مکـه بـبـری مـن هـم با شــما مـی آم حاج عبد الله قبـــول کرد .
چنــد روز بعــد یـک روز صبــح همـــه کســانی کــه مـی خواســتنـد به مکه برونــد با حــاج عبـدالله قافله سالار راه افتادند .هر کسـی در کاروان یک کـاری مـی کرد . بابا علـی محـمد هم برای اهل کـاروان چای درســت می کرد .
او همیشــه برای این که چای دم کنــد اول توی ســماور بزرگ آب مــی ریخت و وقتی آب شـروع می کــرد به قل قل کردن چای خشـک را توی قـوری مـی ریخــت و از آب جـــوش سـمــاور پر مــی کــرد و آن را روی ســــــمـــاور . می گذاشــت و بعد هم منـتـظر می مـانـد تا چــای دم بکــشـــد .همه اهـل کاروان هم از چای دم کـردن او تعریف می کردنــد ومی گفتند: "دست شما درد نکنه بابا علی محمد ! با این چایی". تمام خستگی سفر از تن ما می ره .
ادامه دارد ....